سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ساعت فلش

هخامنش

اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ،

 خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران

افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام

کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست

ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد . من روز به روز میان انبوه

آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر

 نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست !

 و کاش اینطور بود

و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم

 آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها

 را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی

مرا براورده نکرد

کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی

ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد  .

کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را

نشانه می گرفتم و بعد از ترس  پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ،

کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه

می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت

کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم

کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ،

 بهتر نگاهشان می کردم

شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ،

 حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که

 اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند .

 درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ،

 حس از دست و پای آدم می رود  اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ،

کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم  …

کاش همین حالا یکی بیاید  تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ !

درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از

 تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ،

بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ،

 چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

راستی من کجای دنیا بودم ؟

آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟

اگر هست تو را به خدا یکی بیاید و در این دقایق پر از تنهایی به من بگوید که مرا دوست داشته است


نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 7:16 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت




کد ماوس