سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ساعت فلش

هخامنش

از زرتشت پرسیدند :

 

زندگی خود را برچند اصل استوار کردی ؟   

 

فرموددند چهار اصل:

 

1 :دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد، پس تلاش کردم .

 

2 :دانستم خدا مرا می بیند ، پس حیا کردم .

 

3 : دانستم رزق مرا به دیگری نمی دهد ، پس آرام شدم .

 

4 :دانستم پایان کارم مرگ است ، پس مهیا شدم.


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/24ساعت 7:11 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

برای بهترین دوستانم ...

   

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

 

اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

 

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی.

 

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

 

هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

 

از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین

 

است.

 

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

 

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می

 

خواهید بدانید؟"

 

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

 

هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

 

وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک

 

جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

 

هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

 

راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

 

هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

 

شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

 

سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "   

 

هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این

 

کار را به تو نخواهد داد.

 

چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین

 

بارانی شادی و نشاط می بخشد.

 

وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.

 

هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

 

وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب

 

کن.

 

در حمام آواز بخوان.

 

در روز تولدت درختی بکار.

 

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

 

بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

 

فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.

 

ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

 

هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

 

شیر کم چرب بنوش.

 

هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

 

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

 

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

 

فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

 


نوشته شده در سه شنبه 90/6/22ساعت 11:7 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

 

 

 

 

 

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد  حرکتی کرد  که دورش کند اما

 

 کاغذی را  در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا 12 سوسیس و

 

 یه ران گوشت بدین " . 10 دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و

 

گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت  .سگ هم  کیسه راگرفت و رفت .

 

قصاب که کنجکاو شده بود و از  طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه

 

افتاد .

 

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز

 

شد و  بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس

 

رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر

 

ماند .

 

  اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر

 

کرد تا اتوبوس بعدی امد   دوباره شماره انرا چک کرد   اتوبوس درست بود سوار

 

شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

 

  اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می

 

کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و

 

سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

 

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب

 

رفت و خودش را به در  کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

 

سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند

 

و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

 

  مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد

 

نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است  .این باهوش ترین

 

سگی هست که من تا بحال دیدم.

 

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است

 

که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

 

نتیجه اخلاقی :

 

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

 

و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند

 

و غنیمت است .

 

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.

 

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را

 

بدانیم


نوشته شده در سه شنبه 90/6/22ساعت 10:48 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

 

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،


بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،

بر رویمان ببست به شادی در بهشت.

او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 8:38 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

 

 

وقتی جلوی آینه داری با قطعیت چهره خودت رو میبینی زیاد مطمئن نباش.

 

 شاید اون آینه پنجره ای باشه به دنیای حقیقت و اونی که تو دنیای مجازیه خودت باشی.

 

 شاید اون آینه پنجره ایه به خونه همزادت.

 

شاید اونی که تو آینه میبینی توهمی از تصورات خودت از خودت باشه.

 

خیلی به اونی که تو آینه میبینی دقت کن.

 

 این روزا خیلی عجیب به نظر میرسه. مثل سابق نیست.

 

نور ماهیت فیزیکی داره. مداد هم ماهیت فیزیکی.

 

 دلیل اینکه نور و مداد با وجود داشتن ماهیت فیزیکی یکی نیستند

 

اینه که نور تعریف خودش رو داره تو فیزیک مداد

 

 هم تعریف خودش رو و هیچ آدم عاقلی این دو تا رو با هم مقایسه نمیکنه


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 8:30 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

 

توی آینه نگاه می کنم

توی آینه یکی هست شبیه خودم

شبیه خودم، شبیه شبهایی که غصه می خورم     

شبیه شبهایی که گریه می کنم

یواشکی،یواشکی،یواشکی گریه می کنم

غصه می خورم باخودم حرف می زنم

که ای مردسربلند دیروز

ببین چه مونده از جوونیت امروز

که ای مرد سربلند فردا که دل داری به قد دریا

چی شدآخرش چی اومد سرت

چی کار کردی تو با بال و پرت

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 8:18 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/9ساعت 6:16 عصر توسط مصطفی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت




کد ماوس